آن چنان که نجنبيد او را هيچ رگ

شاعر : رودکي

چو هامون دشمنانت پست بادند آن چنان که نجنبيد او را هيچ رگ
يار بادت توفيق، روزبهي با تو رفيق چو گردون دوستان والا همه سال
اي شاه نبي سيرت، ايمان تو محکم دولتت بادا حريف، دشمنت غيشه و نال
لبت سيب بهشت و من محتاج اي مير علي حکمت، عالم به تو در غال
چرا همي نچمم؟ تا چرا کند تن من يافتن را همي نيابم ويل
گر کند ياريي مرا به غم عشق آن صنم که نيز تا نچمم کار من نگيرد چم
تا درگه او يابي مگذرد به در کس بتواند زدود زين دلم غم خواره زنگ غم
بام‌ها را فرسب خرد کني زيرا که حرامست تيمم به لب يم
بر رخ هزار زهره‌ي ثامور برشکفت از گرانيت، گر شوي بر بام
آرزومند آن شده تو به گور ايدون ز باغ قطره‌ي شبنم نيافتم
هنوز با مني و از نهيب رفتن تو که رسد نان پاره‌ايت برم
من بدان آمدم به خدمت تو به روز وقت شمارم، به شب ستاره شمارم
داري مرا بدان که فراز آيم که برآيد رطب ز کانازم
چون برگ لاله بوده‌ام و اکنون زير دو زلفکانت به نخچيزم
سرو بوديم چندگاه بلند چون سيب پژمرده بر آونگم
بت پرستي گرفته ايم همه کوژ گشتيم و چون درونه شديم
کنه را در چراغ کرد سبک اين جهان چون بتست و ما شمنيم
يکي آلوده‌اي باشد، که شهري را ببالايد پس درو کرد اندکي روغن
گر همه نعمت يک روز به ما بخشد چو از گاوان يکي باشد، که گاوان را کند ريخن
گر کس بودي که زي توام بفگندي ننهد منت بر ما و پذيرد هن
ميلاو مني، اي فغ واستاد توام من خويشتن اندر نهادمي به فلاخن
بسي خسرو نامور پيش ازين پيش آي و سه بوسه ده و ميلاويه بستان
از پي الفغده و روزي به جهد شدستند زي ساري و ساريان
خواسته تاراج گشته، سر نهاده بر زيان جانورسوي سپنج خويش جويان و روان
خود غم دندان به که توانم گفتن؟ لشکرت همواره يافه، چون رمه‌ي رفته شبان
به نوبهاران بستاي ابر گريان را زرين گشتم برون سيمين دندان
به آتش درون بر مثال سمندر که از گريستن اوست اين زمين خندان
کير آلوده بياري و نهي در کس من به آب اندرون بر مثال نهنگان
هرگز نکند سوي من خسته نگاهي بوسه اي چند برو بر نهي و بر نس من
تلخي و شيرينيش آميخته است آرنگ نخواهد که شود شاد دل من
اي خريدار من ترا بدو چيز: کس نخورد نوش و شکر با پيون
گرفته روي دريا جمله کشتي‌هاي بر تو به تن و جان و مهر داده ربون
هر آن که خاتم مدح تو کرد در انگشت ز بهر مدح خواهانت زشروان تا به آبسکون
به سرو ماند، گر سو لاله دار بود سر از دريچه‌ي رنگين برون کند زرين
گيتيت چنين آيد، گردنده بدين سان هم به مورد ماند، گر مورد رويد از نسرين
به چنگال قهر تو در، خصم بد دل هم باد برين آيد و هم باد فرودين
ازان کوز ابري باز کردار بود همچو چرزي به چنگال شاهين
چنان که خاک سر شتي به زير خاک شوي کلفتش بسدين و تنش زرين
آن رخت کتان خويش من رفتم و پردختم نيات خاک و تو اندر ميان خاک آگين
چرا عمر کرکس دو صد سال؟ ويحک! چون گرد به ماندستم تنها من واين باهو
عاجز شود از اشک و غريو من نماند فزون تر ز سالي پرستو؟
دلبرا، زوکي مجال حاسد غماز تو هر ابر بهارگاه بابختو
اي دريغ! آن حر، هنگام سخا حاتم فش رنگ من با تو نبندد بيش ازين ملماز تو
هفت سالار، کندرين فلکند اي دريغ! آن گو، هنگام وفا سام گراه
نيست از من عجب که: گستاخم همه گرد آمدند در دو و داه
گاه آراميده و گه ارغنده که تو کردي باولم دسته
منم خو کرده بر بوسش، چنان چون باز بر مسته گاه آشفته و گه آهسته
از مهر او ندارم بي خنده کام و لب چنان بانگ آرم از بوسش، چنان چون بشکني پسته
آتش هجر ترا هيزم منم تا سرو سبز باشد و بار آورد پده
به جاي هر گران مايه فرومايه نشانيده و آتش ديگر ترا هيزم پده
گر نعم‌هاي او چو چرخ دوان نمانيدست ساراوي و کره‌ي اوت مانيده
در راه نشابور دهي ديدم بس خوب همه خوابست و خواب باد فره
جعدي سياه دارد، کز کشي انگشته‌ي او را نه عدد بود و نه مره
کز شاعران نوندمنم و نوگواره پنهان شود بدو در سرخاره
اي خون دوستانت به گردن، مکن بزه يک بيت پرنيان کنم از سنگ خاره
بتگک ازان گزيده‌ام اين کازه کس برنداشتست به دستي دو خربزه
يک سو کشمش چادر، يک سو نهمش موزه کم عيش نيک و دخل بي اندازه
مر ترا زر و گهر باشد عطا گرچه بشتر را عطا باران بود
هست چون پيش داس نوکر پا پيش تيغ تو روز صف دشمن
چرخ چنينست و بدين ره رود پيچيده به عافيت چو فرغند
ستاخي برآمد از بر شاخ درخت عود ليک ز هر نيک و ز هر بد نوند
بدان مرغک مانم که همي دوش ستاخي ز مشک و شاخ ز عنبر، درخت عود
هر آن کريم که فرزند او بلاده بود بزار از بر شاخک همي فنود
ماغ در آبگير گشته روان شگفت باشد کو از گناه ساده بود
برو، ز تجربه‌ي روزگار بهره بگير راست چون کشتييست قيراندود
ماهي ديدي کجا کبودر گيرد؟ که بهر دفع حوادث ترا به کار آيد
با درفش کاويان و طاقديس تيغت ماهيست، دشمنانت کبودر
اگر من زونجت نخوردم گهي زر مشت افشار و شاهانه کمر
مدخلان را رکاب زرآگين تو اکنون بيا و زونجم بخور
تا زنده‌ام مرا نيست جز مدح تو دگر کار پاي آزادگان نيابد سر
گزيده چهار توست، بدو در جهانهان کشت و درودم اينست، خرمن همين و شد کار
چنان بار برآورد به خويشتن همارا به آخشيج، همارا به کارزار
فاخته بر سرو شاهرود بر آورد که من گويم: خوردست سوسمار
علم ابر و تندر بود کوس او زخمه فرو هشت زندواف به طنبور
چون لطيف آيد به گاه نوبهار کمان آدنيده شود ژاله تير
به حق آن خم زلف ، بسان منقار باز بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز
در عمل تا دير بازي و درازي ممکنست به حق آن روي خوب، کز گرفتي براز
تازيان دوان همي آيد چون عمل بادا ترا عمر دراز و دير باز
چون سپرم نه ميان بزم به نوروز همچو اندر فسيله اسب نهاز
نهاد روي به حضرت، چنان که روبه پير در مه بهمن بتاز و جان عدو سوز
حسودانت را داده بهرام نحس بتيم وا تگران آيد از در تيماس
بت، اگرچه لطيف دارد نقش ترا بهره کرده سعادت زواش
از چه توبه نکند خواجه؟ که هر کجا که بود نزد رخساره‌ي تو هست خراش
تو چگونه جهي؟ که دست اجل قدحي مي بخورد راست کند زود هراش
بر هبک نهاده جام باده به سر تو همي زند سر پاش
همي تا قطب با حورست زير گنبد اخضر وان گاه ز هبک نوش کردش
بسا کسا! که جوين نان همي نيابد سير شکر پاشش ز يک پله است و از ديگر فلا سنگش
بانگ کردمت، اي فغ سيمين بسا کسا! که بره است و فرخشه بر خوانش
اي دريغا! که مورد زار مرا زوش خواندم ترا، که هستي زوش
هر کو برود راست نشستست به شادي ناگهان باز خورد برف و غيش
چون جامه‌ي اشن به تن اندر کند کسي و آن کو نرود راست همه مرده همي ديش
آه! ازين جور بد زمانه‌ي شوم خواهد ز کردگار به حاجت مراد خويش
با دو سه بوسه رها کن اين دل از درد خناک همه شادي او غمان آميغ
کافور تو با کوس شد و مشک همه ناک تا به من احسانت باشد، احسن الله جزاک
بس عزيزم، بس گرامي، شاد باش آلودگيت در همه ايام نشد پاک
يک به يک از در درآمد آن نگار اندرين خانه بسان نو بيوک
خشک کلب سگ و بتفوز سگ آن غراشيده ز من، رفته به جنگ
اي عجبي! مردمي تو، يا دريا؟ تنت يک و جان يکي و چندين دانش
ز مکر روبه و زاغ وز گرگ بي‌خبرا چنان که اشتر ابله سوي کنام شده
با پسندر کينه دارد همچو بادختند را جز بما دندر اين جهان گر به روي
نشنوي نيوه‌ي خروشان را گوش توسال و مه برود و سرود
کياخن در ربايد گرد نان را درنگ آسا سپهر آرا بيايد
تا به چنگ آرد آهو وآهو بره را شير آلغده که بيرون جهد از خانه به صيد
اگر بر ما ببارد آذرخشا نباشد زين زمانه بس شگفتي
فرو ماني چو خر به ميان شلکا چو گرد آرند کردارت به محشر
فيلکش دشت بر گرگان خباکا کمندش بيشه بر شيران قفص کرد
مرا به کار نيايد سريشم وکيلا هر آن چه مدح تو گويم درست باشد و راست
عدنست و کار ما همه بانداما گيهان ما به خواجه‌ي عدناني
مبادرت کن و خامش باش چندينا اگرت بدره رساند همي به بدر منير
به سغده دار يکسر شغل راها همي بايدت رفت و راه دورست
دگر نمايد وديگر بود به سان سراب نديده تنبل اوي و بديده مندل اوي
جامه‌ي خانه بتبک فاخته گون آب فاخته گون شد هوا ز گردش خورشيد
تا کي فضول گويي و آري حديث غاب؟ تا کي کني عذاب و کني ريش را خضاب؟
بشکندش پر و بال و گردد لت لت جغد که با باز و پلنگان پرد
تار تار پود پود اندر فلات آن فوات تا لباس عمر اعدايش نگردد بافته
چون بود درست بيسيارت بر روي پزشک زن، مينديش
اي زان زلفک شکست و مکست اي زان چون چراغ پيشاني
هم بشوي گاو و هم بخايي برغست خاک کف پاي رودکي نسزي تو
اگر کبک بگريزد از من رواست به باز کريزي بمانم همي
همه نيوشه‌ي نادان به جنگ و فتنه و غوغاست همه نيوشه‌ي خواجه به نيکويي و به صلحست
جز که از فرياد و زخمه‌ات خلق را کاتوره خاست هيچ راحت مي‌نبينم در سرود و رود تو
فرح بخش‌تر از فرسنا فدست شب قدر وصلت ز فرخندگي
که نگهدار لاد بنيادست لاد را بر بناي محکم نه
مر نيک بختيم را بر روي او نشانست خوبان همه سپاهند، اوشان خدايگانست
اگرچه خانه‌ي تو نوبهار برهمنست بهارچين کن ازان روي بزم خانه‌ي خويش
جامه‌ي جامه به نيک فاخته گونست فاخته گون شد هوا ز گردش خورشيد
بد مر آن را که دل و ديده پليدست و پلشت با دل پاک مرا جامه‌ي ناپاک رواست
و اندوه و غيش من ازان جعد و غيشت معذورم دارند، که اندوه و غيشت
ستايم نباشد نکو جز به نامت چه گر من هميشه ستا گوي باشم
هم چنان کز خاک بود انبودنت بودنت در خاک باشد، يافتي
ز فرمانش خالي مباد ايچ مرج ز مهرش مبادا تهي ايچ دل
دور شو از راه بي کرانه‌ي ترفنج راهي آسان و راست بگزين، اي دوست
مر ترا کشي و فيزين و غنوج زين و زان چند بود برکه و مه؟
وز مجد بنا داري بر برده مشيد از جود قبا داري پوشيده مشهر
نصرة و فتح پيشيار تو باد بخت و دولت چو پيشکار تواند
نگارا، مکن اين همه زشتياد به تو بازگردد غم عاشقي
کنون تواني، باري، خشوک پنهان کرد ايا بلايه، اگر کارت تو پنهان بود
چون گه خواب بود سوي نغل بايد شد گوسپنديم و جهان هست به کردار نغل
آيين جهان چونين تا گردون گردان شد مرده نشود زنده، زنده بستودان شد
جامه‌ي خانه بتيک فاخته گون شد فاخته گون شد هوا ز گردش خورشيد
همچو قير و شبه سياه آمد رخ اعدات از تش نکبت
مکروه تو ما را منما ياد خداوند اي جان همه عالم در جان تو پيوند
چون تو بس ديد و بيند اين ديرند يافتي چون که مال غره مشو
فرا بند در خانه به فلج و بپژاوند دل از دنيا بردار و به خانه بنشين پست
اين مرده اگر خيزد، ورنه من و چلغوزه هردم که مرا گرفته خاموش
گردند همه جمله و بر ريش تو شاشه ناگاه برآرند ز کنج تو خروشي
گيتي به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله خوش آن نبيذ غارچي با دوستان يکدله
وز دو گل سرخ اندر و پر گاله ماه تمامست روي دلبرک من
اي دين خردمند را تو رخنه اي بار خداي، اي نگار فتنه
تو چون ياقوت سرخ اندر ميانه بزرگان جهان چون بند گردن
بر گردن هاروت زاو لانه زلفينک او نهاده دارد
ببرد نسل اين هر دو، نبرد نسل فرزانه ندارد ميل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
سوار رزم ساز و گرد نستوه ايا خورشيد سالاران گيتي
گه آشفته‌اي و گه آهسته‌اي گه ارمنده‌اي و گه ارغنده‌اي
هده خواهي ز من و بيهده‌اي مهر جويي ز من و بي مهري
از حال من ضعيف بينديش چاره‌اي بر تو رسيده بهر دل تنگ چاره‌اي
گه بدين بوستان چشم گشاي گه در آن کندز بلند نشين
بخوري بيش، تشنه‌تر گردي کار بوسه چو آب خوردن شور
به شرم دارد خورشيد اگر کنم سپري بتا، نخواهم گفتن تمام مدح ترا
تا زني بر لبم تو زابگري من کنم پيش تو دهان پر باد
زان که افشک مي‌کند مر باغ و بستان را طري باغ ملک آمد طري از رشحه‌ي کلک وزير
که: تا کي کشم از خسر ذل و خواري؟ چه نيکو سخن گفت؟ ياري بياري
پيل دمنده به گاه کينه گزاري نيل دمنده تويي به گاه عطيت
که تو راز به از من به سر بري مرا با تو بدين باب تاب نيست
بر سبزه باده خوش بود اکنون، اگر خوري آهو ز تنگ کوه بيامد به دشت و راغ
موزه‌ي چيني مي‌خواهم و اسب تازي از خر و پاليک آن جاي رسيدم که همي
گنه کار ماييم و تو بي کنازي جهانا، همانا کزين بي‌گناهي
به کيچ کيچ نخواهم که فام من توزي به جمله خواهم يک ماهه بوسه از تو، بتا
آتشکده دارم سد و بر هر مژه اي ژي اي آن که از عشق تو اندر جگر خويش
به تيمار جهان دل را چرا بايد که بخساني؟ ازو بي اندهي بگزين و شادي با تن آساني
مرا سينه پر انجوخ و تو چون چفته کماني شدم پير بدين سان و تو هم خود نه جواني
مي خواهي و گل و نرگس، از آن دو رخ جوي زر خواهي و ترنج، اينک اين دو رخ من
زلفست آن يا چوگان؟ خالست آن يا گوي؟ سروست آن يا بالا؟ ماهست آن يا روي؟
پرنيان گشت باغ و برزن و کوي آمد اين نوبهار توبه شکن
وين ديگر به جمله همه راوي شاعر شهيد و شهره فرالاوي
جز راستي نجويي، ماناتر از وي جز برتري نداني، گويي که آتشي
روزم ندهد بي تو روشنايي اي مايه‌ي خوبي و نيک نامي